شب عاشورا بود و جمع عاشوراییان جمع. امام حسین علیه السلام اما چه لذتی که نمی برد از تماشای یاران با وفایش. اصحاب نیز چشم از ارباب برنمی داشتند. تازه! علمدار هم بود. گل می گفتند و گل می شنفتند. بی خود نبود؛ شب امضای شهادت نامه شان بود. شب عملیات! گفت: «امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود، فردا ز خون عاشقان، این دشت، دریا می شود».
در همین اثنا غریبه ای وارد خیمه شد. نزد «بشیر حضرمی» رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. بشیر خیلی آرام جواب داد: «مانعی ندارد. هیچ مهم نیست». و مرد رفت.
امام حسین رو به بشیر کرد و گفت: «بشیر! می توانم بپرسم آن مرد چه در گوش تو نجوا کرد؟ اگر از اسرار تو نیست، بگو!»
بشیر جواب داد: «نه مولای من! سری نیست. البته مسئله مهمی هم نیست. آن مرد خبر آورد که ماموران عبیدالله، تنها پسر مرا در مرز کوفه بازداشت کرده اند و شرط گذاشته اند؛ اگر پدرت بیاید اینجا، آزادت می کنیم».
سیدالشهدا ناگهان از جا برخاست، نزد بشیر رفت، دست بر شانه اش گذاشت و گفت: «بشیر! قول می دهم قیامت، تو را با خود ببرم. الساعه من، حسین بن علی بهترین جای بهشت را به تو ضمانت می دهم. و بار جهاد فردا را از دوش تو برمی دارم. برو! برو و فرزندت را آزاد کن!»
اشک در چشمان بشیر حلقه زد. های های بنا کرد گریه! گریه ای! گویی این چشم بود که از اشک بشیر می ریخت! همان طور گریه کنان، ایستاد و امام حسین را در آغوش گرفت و گفت: «یا اباعبدالله! من عمری است زندگی کرده ام به امید لحظه شهادت در رکاب شما. شما را رها کنم و راه خود روم؟! تک پسرم فدای شما».
چند ساعت بعد، «بشیر حضرمی» در بهترین جای بهشت به شهادت رسید؛ کربلا، آغوش سیدالشهدا.
برادر! خواهر! ما اگر جای بشیر بودیم…
کلمات کلیدی: