به مناسبت فرا رسیدن ایّام اربعین حسینی، از آنجایی که شیعیان و عزادارن حضرتش از اطراف عراق با پای پیاده عازم کربلای معلا هستند تصمیم گرفتم داستانی جالب و عبرت آموزی که ارتباط نزدیکی با این ایّام دارد را از کتاب شریف «الغدیر» نقل کنم:
ابو الحسن جمال الدین على فرزند عبد العزیز پسر ابى محمد خلعى یا (خلیعى) موصلى حلّى شاعر و سراینده گرانمایه خاندان رسالت (علیهم السّلام) که درباره اهل بیت عصمت و طهارت اشعار بسیار سروده و این ذوات مقدسه را ستایش نموده و حق مطلب را اداء کرده و نیست در تمام اشعار موجود او مگر مدح و ستایش و سوگوارى آنها.
او از پدر و مادر ناصبى به دنیا آمد و مادرش نذر کرد که اگر خدا به او پسرى روزى نماید او را بفرستد براى راه برى بر زائران امام سبط پیامبر حسین (علیه السلام) و کشتن آنها. پس چون او به دنیا آمد و به حد رشد رسید او را براى اداء نذرش فرستاد و چون او به نواحى مسیّب که در نزدیکى کربلاء است رسید در کمین آمدن زوار نشست پس خواب بر او غلبه کرد و قافله و کاروان زوّار گذشت پس بر او گرد و غبار زوار رسید. پس در خواب دید که قیامت برپا شده و فرمان آمده که او را به آتش اندازند و لکن آتش او را براى آن غبار پاکى که بر او رسیده نمىسوزاند پس از خواب بیدار شد در حالیکه از آن قصد بدش برگشته و همانجا توبه کرد و محبّت و ولایت خاندان پاک پیامبر (صلّی الله علیه و آله) را به دل گرفت و به کربلا و حایر شریف حسینى فرود آمد.
و در کتاب «دار السلام» نقل شده که میان او و ابن حمّاد شاعر، مفاخرتى جارى شده و هر کدام خیال می کردند که مدیحه او درباره امیر المؤمنین على (علیه السلام) بهتر از مدیحه دیگری است. پس هر یک قصیده اى به نظم آورده و در ضریح مقدس علوى انداخت تا اینکه امام (علیه السلام) درباره اشعار آنها قضاوت فرماید. پس قصیده خلیعى بیرون آمد در حالیکه بر آن با آب طلا نوشته بود «احسنت» و بر قصیده ابن حماد مانند آن با آب نقره نوشته بود، پس ابن حماد ناراحت شد و خطاب به امیر المؤمنین (علیه السلام) نمود که من دوست قدیمى شما هستم و این تازه در زمره دوستان شما وارد شده سپس حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) را در خواب دید که به او می فرمود: به راستیکه تو از ما هستى و او تازه به ما رسیده و ولایت ما را پذیرفته پس بر ما لازم است که او را رعایت کنیم.[1]
[1]. الغدیر فى الکتاب و السنة و الادب، ج6، ص23? ترجمه متن از کتاب « ترجمه الغدیر، ج11، ص 21» با کمی دخل و تصرف.
منبع:وبلاگ حمیدرضا فلاح تفتی
کلمات کلیدی: