زلفعلی پنجاه و دو ساله، در روستای باباشیخعلی ، شهره ی آفاق بود. آفاق روستا چنان بسته بود که شهرت جهانگیر چون مرگ و خواب نصیب همه می شد. ملت رشیدباباشیخعلی بیست وپنج خانوار بیشتر نبود و دلباختگان شهرت می توانستند در این عرصه ی تنگ بی رنج ومحنت به اوج آرزو برسند. بی بی شهر بانو مادر زلفعلی در نود و هشت سال عمر فقط یک بار تا روستای بیسگون سفر کرد آن وقت چهل سال داشت. در نُه سالگی به خانه ی شوهر رفته بود. ملای دوره گرد می گفت:« خوشا به حال پدری که دختر در خانه اش رنگ نبیند. حضرت زهرا علیها السلام نَُه ساله به خانه ی امام رفت. شیعه ی خالص باید از جده ی سادات تقلید کند. پیغمبر صلوات الله علیه فرمود:« زمین زیر پای عزب می نالد و نفرین می کند.» ملای دوره گرد سالی یکبار هنگام رسیدن شلتوک چند روزی آنجا اتراق می کرد. مسجد نبود در خانه ی کد خدا نماز جماعت می کرد. مسئله می گفت. اگر مشتری داشت و بسیار کم بود فال می دید. دعای ضد جن می داد که جن شرور مزاحم را هفتاد فرسخ می دوانید. رمل هم می دید. اما این تجملِ گران در روستای فقیر طالب نداشت.
رویای زندگی بی بی شهر بانو دیدن بیسگون بود. شیرین بگوم زن همسایه که همراه پسرش به این سفر دراز رفته بود چه قصه ها می گفت.« اَنقَدِه دور بود کُو نگو. اون سری دنیا بود. آخری دنیا بود مچّد داشت با یک طاق که دست آدم بیش نیم رسید. آدِم گُنده تو ایوون مچِّد گم می شد. یة دُکون بود کو قندو چای داشت با مهره ی سبز و سرخ و سوزن و نخ و پولکی و نُبات و چیت گلی و هرچی دلُت بخاد. حموم داشت زیرش آتیش می کردند با بته ی بیابون. صُحب جمعه اول مردا و بعد زَنا می رفتند غُسل، چه عالمی داشت.»باباشیخعلی حمام نداشت و غسل باب نبود وقت بهارو تابستان مردها به نیت غسلهای عقب افتاده در رودخانه فرو می رفتند. زنها در تاریکی شب کنار رودخانه لخت می شدند. مرد کشیک می کشید که نا محرم نرسد و تن زن آبی ببیند. از همان روز اول نق تازه عروس آغاز شد هوس بیسگون به دلش چنگ می زد. غیاثعلی اول سرسری گرفت، گفت « بوموند برا بعد» اما …….برای خواندن بقیه داستانبی بی ول کن نبود صبح می گفت شب می گفت و نیمه شب وقتی غیاثعلی می رفت خستگی از تن درآرد سنگ چرخ خاله قورباغه به گرو می رفت بی بی ناز می کرد غیاثعلی قول می داد و فردا فراموش می کرد.
یک سال و دو سال و سه سال گذشت. بی بی نق می زد جیغ و جار می کرد التماس می کرد گریه می کرد چنگول می زد قهر می کرد نان غیاثعلی را آب نمی زد پیراهنش بی وصله می ماند ارزن اسیاب نمی کرد نان نمی پخت. یک بار هم رفت خانه ی پدرش و سه روز آنجا بود می گفت«نیمرم کو نیمرم » اما شیرین بگوم زن همسایه همان که جنجال بیسگون را به پا کرده بود پا در میانی کرد و زن و شوهر را آشتی داد به شرطی که پس از درو غیاثعلی بار سفر ببندد و بی بی را ببرد بیسگون که دنیای بزرگ خدا را ببیند. فصل درو غیاثعلی بیمار شد و به گفته ی خود وفا نکرد .
زلفعلی سی ساله بود که غیاثعلی تن به قضا داد یک هفته تدارک سفر بود بی بی صبح زود پیش از آفتاب چادرش را لب رود خانه شست گِل رخت شور مالید و تا نفس داشت چنگ زد اول بار بود که چادر آب می دید. خوشبختانه پینه دوز دوره گرد سر بزنگاه رسید یک تخم مرغ گرفت و چند کوک درشت و محکم به کفش بی پاشنه ی بی بی زد وگرنه بازم سفر سر نمی گرفت. سفره چنان پاره بود که وصله نمی خورد بقچه ی چهار خانه را سفره کرد شب عاشورا تا سحر بیدار بود دو پیمانه ارزن با آسیای دستی آرد کرد و روی تابه نان پخت دو تا پیاز هم برداشت که قاتق نان کند. هنوز آفتاب تیغ نزده بود که به کمک پسرش سوار خر شد و راه بیسگون گرفت .
راه از میان مزارع برنج می گذشت و خر تا زانو به گل میرفت پل ها خراب بودند. یک جا توقف کردند بی بی عادت خر سواری نداشت. نزدیک ظهر به بیسگون رسیدند سایه ی دیوار مسجد نشستند. زلفعلی افسار خر را به مچ دستش گره زد تا اگر خوابش برد خر گم نشد. بی بی به عمرش آجر ندیده بود دیوار آجری مسجد را دست مالی کرد می بوسید و باز می بوسید و هق هق می زد. ایوان مسجد با ستون سنگی و محراب با چند کاشی منقش آبی برتر از قصر خُوَرنَق بود. غرفه ی بهشت که ملا گفته بود چیزی مانند ایوان مسجد بود. قندیل برنجی بی رنگ وجلا چشمش را خیره کرده بود. پای ستون سنگی نشست و دعا خواند : اللهم یا غفور یا کریم …. را از مادر بزرگش یاد گرفته بود که به هر مناسبت می خواند.
بعد از ظهر جلوی مسجد تعزیه بود عقل بی بی در انبوه تماشاییان گم شد. بیسگون یکصد خانوار داشت. از روستا های نزدیک نیز کسانی آمده بودند. به خود می گفت لابُد صحرای محشر همین جور شلوغه! شمر با قبای سرخ و ریش حنا زده چشم او را گرفت. در دلش گذشت که ای کاش غیاثعلی این جوری بود و لرزید . استغفرالله گفت تا خدا گناهانش را ببخشد. وقتی امام پیدا شد با صدای بلند گریست. می خواست بدود و دامنش را بگیرد و بهشت و امرزش بخواهد اما زلفعلی نگذاشت هیمنه ی جماعت او را گرفته بود از همه می ترسید از امام از شمر از انبوه مردم. همه چیز برای او تازه بود جزمزرعه ی برنج و رودخانه ی روان و دخمه ی گِلی که سال به سال چون کتونه ی مرغ چراغ به خود نمی دید چیزی ندیده بود. دیدار ملای دوره گرد با عمامه و عبای سیاه و شال سبز و ریش جو گندمی و پینه ی کلفت پیشانی از مهر نماز که هر سال یکی دو بار نصیب می شد تنوع زندگی او بود.
وقتی تعزیه تمام شد بی بی، زلفعلی را غافل کرد و به امام نزدیک شد دامن قبای او را گرفت جیغ زد و غش کرد و کف به دهن آورد، تا تنگ غروب بی حال بود . نزدیک نیمه شب به دخمه ی گلی برگشتند و زندگی در مسیر عادی افتاد بیسگون و شمرو مسجد و حمام و دکان که همه چیز داشت رویای دل انگیز بود و بی بی تا مدت ها بعد به غیاثعلی قُر می زد که خدانشناس لا مروت، دنیا به این بزرگی بود و به من نمی گفتی !
زلفعلی ذوق سفر را از مادر گرفت بیست سال پیاپی روز عاشورا به بیسگون رفت وبرگشت و تا دو سه ماه از تعزیه و مسجد وحمام گفت و گو داشت.
به مرور سالها جلوه ی بیسگون در چشم زلفعلی کم شده بود. ایوان مسجد شکوه سابق را نداشت. ستون سنگی و کاشی های آبی و قندیل سیاه نظرش را نمی گرفت. چون مرغ نو پرواز هوس جاهای دور تر داشت. یکی از روزهای محرم بود که سوار بر خر، راه شهرک نون گرفت غروب به آنجا رسید. شهرک نون بیش از دو هزار خانوار داشت : دریای جمعیت بود. زلفعلی از شلوغی کوچه ها حیران شد محشر حسابی بود. بازار و دکان های ردیف و چیز های جور اجور عقلش را ربود. شب در کارونسرا خوابید صبح ،کیسه ی برنجش را فروخت و در این دنیای شلوغ فرو رفت. تا ظهر بیش از ده بار از این سر بازار به آن سر رفت و برگشت. ظهر به کاروانسرا رفت توبره ی خرش را زد . یک نیمه نان ارزن با پیاز خورد و زود رفت پای تعزیه جا گرفت. اول بار بود که کلاه آهنی و زره و چکمه می دید و صدای طبل و دُهُل می شنید . تعزیه ی بیسگون طبل و دهل نداشت یک بوق داشت که صدای خفه می داد. کفار تعزیه ی بیسگون قبای وصله دار و گیوه ی کهنه داشت. سابقاً شمر قبای سرخ داشت اما سال ها می گذشت که قبایش رنگ نداشت و یک وصله ی نا جور به دامنش خورده بود.
تعزیه ی مسلم بن عقیل بود: پسر عمو و پیش آهنگ امام (ع) در جنبش نوین بر ضد یزید لعین. به گفته ی روضه خوان کهنسال مردم کوفه چند هزار و به قولی یکصد هزار نامه نوشته بودند که آقا ! باغ ها سبز است و آب ها روان و دل ما از محبت و صفا پُر ، بیا و ما را از دست اعمال یزید شراب خوار قمار باز تخم حرام میمون باز سگ پدر مادر به خطا رها کن. آقا مسلم را به کوفه فرستاد. مردم اهل کوفه هزار هزار به دور مسلم جمع شدند و در مدت سه روز بیشتر از یکصد هزار تن بیعت کردند (روضه خوان هرگز نمی دانست که کوفه یکصد هزار مرد نداشته بود ) نفوذ امام در کوفه پا گرفت. یزید در شام خبر شد و ابن زیاد را که پدرش زنازاده بود و خودش تخم نا بسم الله به کوفه فرستاد و این ملعون ازل و ابد به کمک کیسه های طلا یاران امام را متفرق کرد. کوفیان به همان سرعتی که آمده بودند رفتند شبانگاه مهماندار مسلم به زبان حال گفت « سر و جانم به فدای تو باد با ابن زیاد که نمی شود جنگید. همه رفته اند . من وخانه ام در خطریم. راضی نباش که خانه ام را خراب کنند. » مسلم از خانه ی مهمان ترسو در آمد و در کوچه های نا شناس کوفه سرگردان شد.
در صحنه ی تعزیه مخالفان به دنبال مسلم بودند واو به جست و جوی پناهگاه به یک کوچه ی بن بست دوید و کمی بعد او را با دست بسته پیش ابن زیاد آوردند. جبروت ابن زیاد لعین، زلفعلی را گرفت قبای اطلسی و کوفیه ی زر باف عقال طلایی که در آفتاب برق می زد چشم او را خیره کرد. به فرمان ابن زیاد سر مسلم را بریدند تا برای یزید بفرستند.
زلفعلی زار گریست در همه ی عمر فرصت و بهانه ی گریستن نداشته بود. ریشش از اشک خیس شد. فغان می کرد و موی و ریش می کند. حیران بود که چرا از این جمع انبوه هیچ کس از مسلم حمایت نکرد! همه گریه می کردند اما تکان نخوردند. وقتی مسلم زیر تیغ جلاد رو به مکه با امام وداع می کرد و وعده ی دیدار به قیامتی نهاد دل سنگ از آهنگ جان سوزش آب می شد. وِلوِله در جمع افتاد جیغ زنها به آسمان رسید اما در جای خود میخ بودند. عقل زلفعلی در این معنا حیران بود. در کاروانسرا شب تا سحر خواب نداشت منظره ی غم انگیز به خاطرش چنگ انداخته بود. از خستگی بی خود بود اما چون مرغ بِسمل پَرپَر می زد و آه می کشید.
سحرگاه راه روستا گرفت غروب بود که آنجا رسید مادرش نان می پخت خر را گوشه ی دخمه بست. سر به دیوار نهاد و گریست. بعد قصه ی تعزیه را برای مادر گفت و هر دو گریستند و به ابن زیاد که مسلم را کشته بود و به تماشاییان سست همت نفرین و لعنت کردند.
تا چند ماه حکایت تعزیه وِرد زبان زلفعلی بود روز در کشتزار و شب در پشت دخمه ی گلی سردمی داشت. طبع نقال او قصه را کش داد تماشاییان ده هزارو بیشتر شدند دارالاماره سر به آسمان کشید و تا نزدیک خورشید رفت ابن زیاد پنجاه و دو ذرع شد و به چه کُلُفتی! و کس و کارش از مردم بیسگون و باباشیخعلی و چند روستای دیگر بیشتر شدند. اگر سواد داشت چه تاریخ های معتبری می ساخت!
حادثه ی تعزیه و مسلم و ابن زیاد خاطر زلفعلی را می کشید آرزو داشت محرم زودتر بیاید. ردیف ماه ها را نمی دانست سال برای او پاییز بود که خرمن می گذاشت و زمستان که در دخمه ی تاریک نزدیک خر می خفت و بهار که نشا می کرد و تابستان که شلتوک می چید. یک بار از ملا پرسید: کی مُحَّرم می شود؟ معلوم شد محرم چندان دور نیست اما باز حساب را گم کرد. سه بار سراغ کدخدا رفت تا او را دید. معلوم شد دو هفته بیشتر به محرم نمانده و دست به کار سفر شد. بی بی قبایش را وصله زد. یک پیراهن نو از کرباس مله ای دوخت. گیوه ی دریده را خودش وصله زد یک جوالدوز برای این کارها داشت پالن خر را شکافت وپوشال آن را عوض کرد تا در راه دور گُرده ی خر زخم نشود.
روز اول محرم صبح زود راهی شد. بی بی چند نان ارزن که همان شب پخته بود با یک تخم مرغ آب پز و یک پیاز در سفره بست. بیرون دخمه دعا خواند و فوت کرد:« اللهم یا غفور…. » جز این دعا نمی دانست. در راه کمی معطل شد پای خر به سوراخ رفت ترسید شکسته باشد اما به خیر گذشت. درست به موقع رسید از بیرون شهرک نون صدای دهل شنید عجله کرد. وقتی رسید که تازه نوحه خوان ها دَمِ آخر را خواندند و مسلم از خم کوچه نمودار شد همان مسلم سال پیش بود. ابن زیاد راهم شناخت خودش بود، سرما خورده بود صدایش خفه بود ریشش کوتاه شده بود. اما قبای اطلسی و عِقال طلایی که به سر و بر داشت همان بود. ای عجب که باز مسلم به همان کوچه رفت و دستگیر شد . زلفعلی فریاد زد : آقا اونجا نرو ،مگه پارسال ندیدی کوچه بن بست بود » اما مسلم نشنید یا اعتنا نکرد. بلند تر فریاد زد « با تو ام هوی! نرو کو می گیرندت» اما مسلم از پیچ گذشته بود.
زلفعلی خواست بگرید اما اشکش نیامد. با خودش گفت:«شاید این همه خلق خدا کو سالی پیش اینجا بودند یکی شون محضی رضایی خدا بن بستی کوچه را شیکسته باشه کو مسلم اسیر دشمن نشه» و آرام شد. خوشبینی بی جا بود کمی بعد اشقیا مسلم دست بسته را آوردند. زلفعلی گریست اما نه سخت. فغان کرد اما نه بلند. دلش چرک شده بود. از کار مسلم به حیرت بود« چه طوری یادش رفته کو کوچه چه جوریه!من کو همه چیز یادمه چیطوری اون یادش نیست زبونم لال نکنه گیج شده س» و لرزید.
وقتی سر مسلم را بریدند یک لحظه درنگ نکرد خسته بود اما دل ماندن نداشت. سر شب حیران و غم زده به روستا رسید در دخمه ی گلی هیچ کس تا صبح نخفت. بی بی و غیاثیلی و زلفعلی وِت وِ تِه داشتند. معمای بزرگ در عقل کوچکشان نمی گنجید. متحیر بودند که چرا مسلم امسال هم به همان کوچه ی خطرناک رفت تا بگیرند و سرش را ببرند. بی بی می گفت : « کار خدا بی حکمت نیست . لابد خدا خواسته مسلم را دوباره بکشند ». غیاثعلی پرخاش کرد که زن چی چی می گی! مگه مسلم یه سر بیشتر داشت! مگه همونا پارسال نبریدند؟ چطوریه که یه دونه سر را دو بار می برند! پناه بر خدا از دل سیاه شیطان!»
آن سال نقالی زلفعلی پر رنگ تر شد. اشتباه مسلم همه را حیران داشت یکی می گفت «یادش رفته» دیگری می گفت:«خدا خواسته». به نظر کدخدا این فضولی ها به کسی نیامده بود که در کار مسلم دخالت کنند. قدغن کرد که نقالی و پرچونگی و انگولک موقوف، مسلم حق داره هر جا دلش می خواهد برود و ابن زیاد اختیار داره سر هرکی را که می خواهد ببرد. اما زلفعلی سمج هر چند شب یک بار یکی دو نفر را به دخمه ی گلی می برد. برای او نقالی چون آب و هوا لازم بود. در این شب ها بی بی خودش را به چادر شب می پیچید و سوک دخمه کز می کرد تا مهمان برود.
زلفعلی که در انتظار محرم بی تاب بود یک روز زودتر راهی شد نزدیک نیمه شب رسید مهتاب شب بود خرش را در کاروانسرا بست و بیرون رفت. محل تعزیه را با دقت وارسی کرد و بعد به کوچه پیچید چندان دراز نبود انتهای آن کوچه دیگر راه نداشت و بعد دو راهی می شد که یکی به میدان می رسید همان جا که تعزیه به پا می شد، حظ کرد . معلوم شد که مردم مسلمان راه فرار مسلم را باز کرده اند که ابن زیاد ولد الزنای تخم نا بسم الله سرش را نبرد. به کاروانسرا برگشت و آسوده خوابید. همه شب خواب دید که مسلم به کوچه زد و از آن سر گریخت. ابن زیاد دمغ شد و تماشاییان بور و پکر رفتند؛ بیدار شد و صلوات فرستاد و از خوشحالی گریست.
روز بعد تا ظهر در بازار گشت هرگز به عمرش چنین خوشحال نبود. می خواست میان بازار فریاد بزند« آره ارواحی شیکمدون! همه دون بور می شیند اونم چه جور! خدایی مسلم بزرگه فرار می کنه و لبی همه دون کلفت می شِد. چشمی ابن زیاد کور می شِد. مسلم زنده می مونه یه مو از سرش کم نیم شد. امسال به اون سالا نمونده س. کوچه بن بست نیست. اگه نیم دونید بدونید. دو بار مسلما کشتند بسه. امسال برن یه فکری دیگه بکنند. هر سال هر سال که نیم شِد یه بنده خدا را نا حق کشت. بریند خجالت بکشیند.»
از ظهر در صف تعزیه نشست. چند نفری آمده بودند. نزدیک بود راز کوچه را فاش کند اما زبانش را گزید. با خودش گفت :« چرا مسلما لو بدم کو باز بگیرندُش. ابن زیاد مادر سگ از غصه بترکه ».
طبل و دهل وسنج، نوحه خوانی جمعی جولان ابن زیاد در دارالاماره و بعد مسلم پیدا شد و به کوچه دوید. زلفعلی زد به خنده اما خنده اش را خورد. دلش شاد و محکم بود. ابن زیاد لعین دمغ می شد و چه خوب می شد تا چشمش چارتا شود!تا دیگه هوس ابن زیادی نکنه.
ناگهان دید که مسلم با دست بسته از کوچه در آمد. دو نفر از اشقیا بازوهایش را گرفته بودند و او شعر می خواند و استغاثه می کرد. ناله و فغان تماشاییان به فلک رسید و ابن زیاد در دارالاماره روی صندلی طلایی سبیلش را تاب داد و بلند خندید.
زلفعلی یخ کرد زبانش خشک شد جای خنده نبود. می خواست بگرید اما گریه در گلویش ماند. فریاد زد « خلق الله به خدا قسم کوچه بن بست نیست. مسلم خودش یه چیزیش می شود انگار یه ریگی تو کفشش هست. اصلاً مگر مرض داره. پارسال امد سرش را بریدند پیرارسالم همین جور دیگه امسال اینجا چی کار داشت . رفت تو کوچه چرا از اون سر در نرفت لابد یه دوزوکلکی تو کار هست که ما نمی دونیم. شاید هم اینا همه مارا منتر کردن و جنگشون زرگری یه! »
کلمات شکسته بسته در غوغای جمع گم شد. سر مسلم را بریدند و سال بعد و بعدها باز هم بریدند و خواهند برید واز جنبش بی سکون فلک حادثه می زاید و تاریخ مکرر می شود.
پایان منبع:http://nazemsara.com/archives/352
کلمات کلیدی: